کشیشی که با همه کشیشها فرق داشت
نوفل لوشاتو دهکدهای آرام بود. اما یکباره مرکز مهمترین اخبار جهان شد. همه رسانهها چشم به آنجا دوخته بودند. رهبری به آنجا پا گذاشته بود که از فرسنگها دور نهضتش را اداره می کرد و بر قلبها حکومت. مِهرش به دل مردمان نوفل لوشاتو هم نشسته بود. یک نوجوان مسیحی به روایتی از ایشان پرداخته است.
به گزارش تفریحبار، به نقل از جماران، حضور امام خمینی (س) در نوفل لوشاتو و نوع برخورد ایشان، دلها را مجذوب و شیفته کرد. نوجوانی مسیحی که از امام خاطرات خوشی به ذهن دارد، در کتاب روزی که مسیح را دیدم اینگونه گفته است: از من خواستهاند تا خاطرۀ خودم را از ایّام حضور آیت الله خمینی در دهکدۀ «نوفل لوشاتو» برای بچّههای ایرانی بنویسم. اگر چه من نویسنده نیستم ولی به نظرم آمد که ثبت چنین خاطرهای هم کمک به تاریخ بشریت است و هم ادای احترام است به مردان بزرگی که دنیا را متحول کردهاند. همان طور که خواهید دید حضور آن مرد بزرگ اثر زیادی در دهکدۀ ما ـ و حتّی همۀ فرانسهـ برجا گذاشت. من سعی کردهام به خاطرهام شکل داستانی بدهم تا خواندنی تر شود. دوست ایرانی ام، آقای دیلماج، ترجمه به فارسی و ویرایش متن فارسی آن را بر عهده گرفتند که بهاین وسیله از ایشان تشکّر میکنم.
در خاتمه، این خاطره ـ یا داستان ـ را تقدیم میکنم به همۀ بچّههای خوب ایرانی.
«لویی»
«نوفل لوشاتو» ساکت بود و آرام؛ درست همان طور که پدر می خواست. البتّه بهتر است بگویم همان طور که پزشکان می خواستند! آنها به پدر توصیه کرده بودند تا در یک منطقۀ آرام و بی سر و صدا استراحت بکند. به نظر آنها، دور بودن از محیط شلوغ و پر سر و صدای پاریس، بهترین دارو برای پدر بود. توی این چند هفتهای که به نوفل لوشاتو آمده بودیم، حالِ پدر بهتر شده بود. دیگر مثل گذشته عصبی نبود. اگر چه هنوز هم صورتش خشم آگین و اخمو بود ولی خیلی آرامتر شده بود.
چند ماه پیش، وقتی که پدر برای اولین بار کنترل خودش را از دست داد و به صورت مادر سیلی زد و بعد هم به داخل اتاق خودش رفت و در را قفل کرد، تازه فهمیدم که اتّفاقی افتاده است. پدر همیشه صبور و آرام بود و قبل از آن ندیده بودم به مادر پرخاش کند. کم کم متوجّه شدم که چه اتّفاقی افتاده است. شرکتی که پدر رئیس آن بود، ورشکست شده بود. خیلیها می گفتند که پدر تقصیری نداشته و مسائل دیگری در این ورشکستگی مؤثّر بوده است ولی پدر خودش را مقصّر می دانست. کم کم چهرۀ خندان پدر تبدیل به یک صورت اَخمو شد. حالا او حسّاس شده بود و بر اثر کوچکترین موضوعی ناراحت میشد و به همه پرخاش میکرد. پزشک خانوادگی مان توصیه کرد به روانپزشک مراجعه شود و همۀ روانپزشکانی که با آنها مشورت کردیم، معتقد بودند که باید از پاریس خارج شویم و در یک منطقۀ آرام و بی سر و صدا زندگی کنیم. دهکدۀ نوفل لوشاتو بهتری محل بود. فاصلۀ چهل کیلومتری آن تا پاریس آنقدر زیاد نبود که به حساب آید؛ می توانستیم برای انجام کارهای ضروری به پاریس برویم و برگردیم. محیط آرام و زیبای دهکده باعث شده بود تا حال پدر روز به روز بهتر از پیش شود.
بوی عید از همه جا احساس میشد. مدّت زیادی تا عید باقی نمانده بود. هر سال جشنهای شب عید تولّد مسیح و سال نوی میلادی خوشحال مان میکرد ولی امسال چیز دیگری باعث شده بود تا از سالهای گذشته هم خوشحالتر باشیم؛ حال پدر هم بهتر شده بود. نیاز او به دارو کمتر شده بود و کم کم حالت طبیعی گذشتۀ خودش را پیدا میکرد. دیگر لازم نبود مُشت مُشت از آن قرصهای رنگارنگ بخورد و مثل یک آدم معتاد، بیحال روی تخت بیفتد، حالا می توانست روزی چند ساعت قدم بزند و از طبیعت زیبا استفاده کند.
و همه چیز به خوبی پیش می رفت تا اینکه آن اتّفاق افتاد!
یک روز که از مدرسه بر می گشتم، شلوغی بی سابقهای در کوچه مان توجّهم را جلب کرد. جلوی باغی که کمی آن طرفتر از خانه مان بود، جمعیّت زیادی جمع شده بودند. خبرنگارانی که دوربینهایشان را به گردن آویخته بودند و از پشت در چوبی و سبز رنگ باغ سرک میکشیدند، حس کنجکاوی هر عابری را تحریک میکردند. داخل باغ اتّفاقی افتاده بود که من از آن بیخبر بودم. خودم را داخل جمعیت کردم و جلو رفتم تا ببینم چه خبر است. هر چه سرک کشیدم چیزی نفهمیدم. از یک خبرنگار پرسیدیم: «اینجا اتّفاقی افتاده است؟»
خبرنگار پاسخ داد: «هنوز نه؛ ولی از حالا به بعد اتّفاقهای مهمی خواهد افتاد!» و پرسید: «شما اهل همین دهکده هستید؟»
از حرفهای او چیزی سر در نیاورده بودم. جواب دادم: «بله، خانه مان کمی آن طرفتر است».
خبرنگار گفت: «بزودی دهکده تان مشهورترین دهکدۀ دنیا خواهد شد!»
با تعجّب پرسیدم: «متوجه نمیشوم. چه اتّفاقهای مهمّی قرار است در دهکدۀ ما بیفتد که باعث شهرت آن میشود؟»
جواب داد: «تا به حال اسم آیت الله خمینی را شنیدهای؟»
این اسم را شنیده بودم. هم در اخبار رادیو و تلویزیون اسمش را شنیده بودم و هم تو روزنامهها عکسش را دیده بودم. می دانستم که رهبر مذهبی ایران است. گفتم: «همان که رهبر مذهبی ایران است؟»
گفت: «آفرین پسر، خودش است! حالا همسایۀ شماست! به اینجا آمده!»
با شنیدن این موضوع، هیجان زده شدم. پرسیدم: «حالا شما برای چهاینجا جمع شدهاید؟ مگر قرار است بیرون بیاید؟»
پاسخ داد: «نه، بیرون نمی آید ولی قرار است مصاحبه کند. منتظریم تا اجازه بدهند و به داخل باغ برویم».
کنجکاوی باعث شده بود تا بخواهم هر طور شده او را ببینم. دیدن کسی که هر روز عکسش تو روزنامهها چاپ میشد، یک افتخار بزرگ بود و می توانستم پیشِ همکلاسیهایم پُز بدهم!
پرسیدم: «اگر من هم منتظر بمانم، راهم می دهند؟»
گفت: «نمی دانم؛ باید از آن آقا بپرسی!»
به سویی که اشاره میکرد، نگاه کردم. مردی با کت و شلوار اتو زده و سر و وضع مرتّب، آن طرف در چوبی، داخل باغ ایستاده بود. به سوی او رفتم و صدایش کردم.
ـ «ببخشید! منزل ما چند خانه آن طرفتر است. به من گفتند که آیت الله خمینی بهاینجا آمده است. آیا می توانم او را از نزدیک ببینم؟»
مرد، فرانسوی نبود. این را بعد از اینکه صحبت کرد، از لهجه اش فهمیدم؛ ولی خیلی خوب فرانسه را می فهمید و می توانست فرانسوی صحبت کند.
پرسید: «از آیت الله خمینی چه می دانی؟»
گفتم: «اینکه رهبر مذهبی ایران است و هر روز در روزنامهها عکسش را می اندازند!»
گفت: «می دانی که در ایران انقلاب شده و ایشان رهبر این انقلاب است؟»
چیز زیادی نمی دانستم. کُلاً خیلی از سیاست سر در نمی آوردم و علاقهای به بحث راجع به آن نداشتم. گفتم: «ببخشید؛جواب سؤالم را ندادید! آیا می توانم او را ببینم؟»
کمی فکر کرد و گفت: «به غیر از شما، کس دیگری هم هست؟»
به خبرنگارها اشاره کردم و گفتم: «خوب می بینید که؛ اینها هم هستند!»
لبخندی زد و گفت: «خبرنگارها قبلاً دعوت شدهاند؛ می خواهند مصاحبه کنند. آنها را نمی گویم! اگر شما تنها باشید، مانعی ندارد؛ ولی باید قول بدهید که فقط یک گوشه بنشینید و نگاه کنید. نباید نظم جلسه را به هم بزنید!»
گفتم: «قول می دهم!» و چند لحظه بعد که درِ باغ گشوده شد، من هم همراه خبرنگارها به داخل رفتم. آیت الله خمینی پیرمردی بود با لباس روحانی و پارچۀ سیاهی که دور سر پیچیده بود. وقتی که برای اولین بار نظرم به چهرۀ او افتاد، ضربان قلبم تندتر از قبل شد. چیزی در چهره اش بود که بیننده را به خودش جذب میکرد. من مسیح را دوست داشتم. همیشه یک چهرۀ نورانی از او در نظرم مجسّم میکردم؛ چهرهای مهربان و باجذبه. مجسّمههای مسیح و تصاویر کلیسا نمی توانستند مرا قانع کنند. چهرهای که از مسیح در نظر داشتم، با همۀ اینها فرق میکرد. شاید برای یک مسیحی اعتراف سختی باشد، ولی اعتراف میکنم که برای یک لحظه احساس کردم مسیح در مقابلم نشسته است! چیزی در وجود او بود که مرا بهت زده میکرد. عکّاسها تند تند عکس می انداختند و خبرنگارها سؤال میکردند و او پاسخ می داد و همان آقایی که دمِ در دیده بودم، ترجمه میکرد ولی من توجّهی به سؤال و جوابها نداشتم؛ محو تماشای چهرۀ نورانی او شده بودم. آنقدر از خود بیخود شده بودم که نفهمیدم چگونه یک ساعت گذشت وقت مصاحبه به پایان رسید.
مادر ـ بر خلاف پدر ـ مذهبی بود. مسیحی مؤمنی بود که هر هفته به کلیسا می رفت و مراسم مذهبی را انجام می داد. همه می گفتند که من هم به مادر کشیدهام؛ آخر من هم دوست داشتم همراه او به کلیسا بروم. البتّه حالا که به گذشتهها فکر میکنم، می بینم شاید این امر مربوط به سنّ و سال من بوده است. خیلی از نوجوانها در سنین بلوغ به سمت مذهب کشیده میشوند و من هم یکی از آنها بودم؛ یکی از نوجوانهایی که دوست دارند جواب سؤالهای فراونشان را در کلیسا پیدا کنند.
وقتی به خانه رسیدم، مادر نگران شده بود. پرسید: «چرا اینقدر دیر کردی؟»
گفتم: «ببخشید، فکر نمیکردم اینقدر طول بکشد. الآن توضیح می دهم.»
و بعد، همه چیز را برایش توضیح دادم. احساس میکردم هر چه بیشتر توضیح می دهم، نگرانی مادر بیشتر و بیشتر میشود. نگرانی و دلشوره را میشد از چهرۀ او خواند. شنیدم که زیر لب گفت: «پس اینهمه رفت و آمد، به خاطر این بود!»
پرسیدم: «مادر، می خواهی مسیح را ببینی؟»
با تعجّب گفت: «مثل اینکه توی این چند ساعت خیلی فرق کردهای! این حرفها چیست که می زنی؟»
گفتم: «مادر، به خدا خودِ مسیح است که برگشته! باید از نزدیک او را ببینی!»
مادر با ناراحتی گفت: «دیگر این حرف را تکرار نکن! درست است که ادیان الهی ریشۀ مشترکی دارند و باید به افراد روحانی احترام گذاشت ولی یادت باشد که نباید هیچ کس را با مسیح مقایسه کنی!»
می دانستم که اگر او را ببیند، خودش هم احساس مرا پیدا میکند، ولی دیگر چیزی نگفتم. مادر هنوز هم نگران بود. از او پرسیدم: «به نظر شما آمدن او بهاینجا اشکال دارد؟»
مادر گفت: «نه؛ از نظر من، نه! ولی پدرت دنبال یک جای ساکت و آرام می گشت. حالا دیگر اینجا آرام نخواهد بود! نمی دانم عکس العمل او چه باشد. الآن هم که پدرت بیرون است. امیدوارم دوباره وضع روحی او خراب نشود!»
توی کوچه، سروصدای رفت و آمد آدمها و ماشینها سکوت قدیمی و همیشگی دهکده را به هم زده بود و چند دقیقۀ بعد که پدر از راه رسید، فهمیدم که نگرانی مادر بی دلیل نبوده است. او درست پیش بینی کرده بود. پدر عصبانی بود. دوباره چند تا قرص خورد، کتش را درآورد و خودش را ولو کرد روی مبل راحتی.
با ناراحتی گفت: «امسال سال بدبیاری من است. هر جا می روم، بدشانسی هم دنبالم حرکت میکند! آن از ورشکستگی شرکت؛ این هم از وضعیت اینجا!»
مادر سعی کرد او را آرام کند؛ گفت: «خیلی طول نمیکشد. شاید تا چند روز دیگر دهکده آرام شود!»
پدر با عصبانیت گفت: «خدا کند اینطور باشد؛ خدا کند اینطور باشد! تازه حالم کمی بهتر شده بود.»
مادر گفت: «توی روزنامه خواندهام که او قصد دارد بهایران برگردد. شاید هم همین چند روز آینده برود!»
شنیدن اینکه ممکن است خیلی زود از دهکده برود، ناراحت کننده بود. گفتم: «راست می گویید؟ خیلی حیف است!»
پدر با ناراحتی گفت: «حالا چرا بهاینجا آمده؟ بهاین دهکدۀ کوچک؟!»
مادر جواب داد: «نمی دانم. توی روزنامه که نوشته بود که در پاریس می ماند».
گفتم: «نمی دانید چقدر خبرنگار جمع شده بود! از همه جا خبرنگار آمده بود؛ از همه جای دنیا!»
و بعد رو به پدر کردم و ادامه دادم: «کاش شما هم آمده بودی و او را می دیدی؛ انگار خودِ…»
قبل از اینکه اسم «مسیح» را بر زبان بیاورم، یاد حرف مادر افتادم و ادامۀ صحبتم را خوردم! بعد از لحظهای ادامه دادم: «خیلی با جذبه و روحانی است!»
پدر با تمسخر گفت: «خودمان بهاندازۀ کافی کشیش داریم!»
گفتم: «ولی او با همۀ کشیشها فرق دارد. یکجور دیگر است!»
مادر برای اینکه به بحث ما خاتمه بدهد، گفت: «خیلی خوب؛ بهتر نیست تو به اتاق خودت بروی و به درسهایت برسی؟»
چد روز تا تعطیلات سال نو باقی مانده بود. باید این چند روز را هم تحمّل میکردم. توی اتاق رفتم و کتابهای درسی خودم را جلوی رویم پهن کردم. امّا حوصلۀ درس خواندن نداشتم. یک جاذبۀ روحانی در او بود که انسان را به طرف خودش میکشید. دائم در فکر او بودم. طوری بود که آدم از نگاه کردنش سیر نمیشد. احساس نیاز میکردم؛ نیاز به او. احساس میکردم باید دوباره او را ببینم؛ بنشینم و به او نگاه کنم؛ همین!
پدر عصبانی بود. عصبانیتر از روزهای پیش. توی اتاق قدم می زد و با خودش صحبت میکرد.
ـ «آسایش ما را گرفتهاند. توی این دهکدۀ دورافتاده هم راحتی نداریم. همه اش سروصدا. همه اش شلوغی. همه اش رفت و آمد. خسته شدیم! دیگر نمیشود از این خانه بیرون رفت. همه جا شلوغ است. همه جا سر و صداست. همه جا رفت و آمد است. چقدر پلیس! چقدر خبرنگار!»
وقتی پدر عصبانی بود، نمیشد با او صحبت کرد. این را به تجربه فهمیده بودم. این بود که چیزی نگفتم.
پدر هنوز هم قدم می زد و با خودش صحبت میکرد.
ـ «باید به پلیس شکایت کنم؛ این جور نمیشود! ما هم حقّ و حقوقی داریم؛ چقدر عذاب بکشیم؟»
دیگر نمیشد سکوت کرد. می دانستم اگر پدر بهاین نتیجه برسد که باید شکایت کند، حتماً خواهد کرد. آن وقت مشکل بزرگی ایجاد میشد. دلم را به دریا زدم و گفتم: «الآن تو این مدّت که او اینجاست، شما یک بار هم به دیدنش نرفتهاید. شما که کاری ندارید، حالا یک بار به دیدن او بروید، شاید فایدهای داشته باشد.»
پدر گفت: «چه فایدهای! او هم مثل بقیۀ کشیشهاست؛ حتماً همه اش نصیحت میکند! من حوصلۀ نصیحت شنیدن ندارم. تازه او که به زبان ما صحبت نمیکند؛ چه فایدهای دارد؟»
گفتم: «پدر! من فکر میکردم شما یک فرد منطقی هستید! شما خودتان قبلاً به من یاد دادهاید که آدم نباید زود قضاوت کند! من که می گویم او مثل بقیّه نیست. لازم هم نیست زبانش را بفهمی؛ آدم از دیدنش هم لذّت می برد! همین دیروز که سخنرانی میکرد، تعدادی دانشجوی فرانسوی هم آمده بودند. یک خبرنگار از آنها پرسید که وقتی فارسی بلد نیستند، چرا می آیند و پای سخنرانی او می نشینند؟ آنها هم گفتند که از جاذبۀ روحانی جلسه استفاده میکنند. اولش فکر میکردم که فقط من اینطوری هستم ولی دیروز دیدم که خیلیها مثل من هستند! شما که نمی دانید چه جاذبهای دارد. شما را به خدا، یک بار هم که شده، بیایید؛ ضرر که ندارد!»
پدر کمی آرام شده بود. روی صندلی نشست و به فکر فرو رفت. احساس کردم کم کم راضی میشود. دوباره گفتم: «حالا شما یک دفعه بیایید. همین امروز سخنرانی میکند. به خاطر من که پسرتان هستم، بیایید. فقط چند دقیقه آنجا بنشینید؛ اگر خوشتان نیامد، برگردید! شما که کاری ندارید!»
پدر آرام بود. گفت: «خیلی خوب! کِی باید برویم؟»
کمتر از نیم ساعت تا زمان سخنرانی وقت باقی بود. می دانستم که او خیلی وقت شناس است این را توی همین چند روز فهمیده بودم. اگر می گفت فلان ساعت سخنرانی میکنم، دقیقهای تأخیر نمیشد. گفتم: «می توانیم همین حالا برویم.»
پدر آماده شد و راه افتادیم. از اینکه می دیدم توانستهام موقّتاً پدر را از شکایت خودش منصرف کنم، خوشحال بودم.
جمعیّت مشتاق شنیدن سخنرانی او روز به روز بیشتر میشد. به غیر از خبرنگارها، خیلی از مردم به آنجا می آمدند. و جالب آن بود که بعضیهایشان ـ مثل ما ـ حتّی کلمهای از حرفهای او را نمی فهمیدند!
او که آمد، همه به احترامش ایستادند. توجّه من بیشتر از همه، متوجّه پدر بود. با دیدن قطرههای اشکی که در چشمانش حلقه زده بود، خیالم راحت شد و به او چشم دوختم. باز هم جاذبۀ روحانی اش مرا به سمت خود کشید و از خود بیخودم کرد!
بعد از آن روز، پدر هم برای شنیدن سخنرانی او هر روز با من می آمد و حالش روز به روز بهتر میشد. با وجود آنکه شلوغی و رفت و آمد در دهکده کم نشده بود، پدر دیگر آن حالت عصبانیّت و ناراحتی گذشته را نداشت.
آن شب، شب تولّد مسیح بود. جشنهای سال نوی آن سال با همۀ سالهای دیگر فرق میکرد. جشن تولّد مسیح در دهکدۀ ما، یک جشن درست و حسابی بود؛ یک جشن معنوی!
دور درخت کاج شب کریسمس جمع شده بودیم که زنگ در به صدا درآمد. به همدیگر نگاه کردیم. این وقت شب کسی را نداشتیم که زنگ بزند. خواستم بروم و در را باز کنم که پدر گفت: «نه، من خودم می روم!»
مادر به من اشاره کرد و من هم به دنبال او راه افتادم. در را که گشود، مردی با چند شاخه گل و یک جعبه شیرینی پشت در ایستاده بود. مرد با خوشرویی سلام کرد و گفت: «اینها را از طرف آیت الله خمینی آوردهام. ایشان تولد حضرت مسیح پیغمبر(ص) را به شما تبریک گفتند و از اینکه ممکن است حضورشان در دهکده موجب زحمت شما شده باشد، عذرخواهی کردند!»
پدر حیرتزدهایستاده بود و چیزی نمی گفت. من هم غافلگیر شده بودم. یعنی او تا این اندازه به فکر مردم بود! مرد می خواست برود.
پدر شیرینی و گل را گرفت و گفت: «از جانب ما از ایشان تشکر کنید!»
مرد که رفت، پدر به داخل آمد و در را بست. جلو رفتم و گلها و شیرینی را از دستش گرفتم و به سمت اتاق برگشتیم.
مادر پرسید: «چه کسی بود؟»
قبل از اینکه پدر چیزی بگوید، به خود جرأت دادم و گفتم: «امسال از طرف مسیح برایمان هدیه فرستادهاند؛ گل و شیرینی!»
پدر بی آنکه چیزی بگوید، به سمت اتاق خودش رفت و چند لحظۀ بعد صدای هق هق گریه اش را شنیدم! گویی چیزی در درونش شکسته بود و برای اولین بار می دیدم که بلند بلند گریه میکرد. پدر دگرگون شده بود!
پدر زودتر از همه آماده شده بود. درست مثل روز یکشنبۀ هفته قبل که همه با هم به کلیسا رفتیم، تصمیم گرفته بودیم که سه نفری به سخنرانی او برویم! از در که بیرون آمدیم، پدر با نگرانی ایستاد و به اطراف نگاه کرد. کوچه حالت طبیعی نداشت. افرادی در گوشه و کنار کوچهایستاده بودند. تعداد پلیسها بیش از هر روز بود و همه چیز مشکوک به نظر می آمد. مادر گفت: «می خواهید امروز نرویم!»
دست هر دو شان را کشیدم و گفتم: «برویم!»
پدر گفت: «می رویم!»
و راه افتادیم. آن طرف کوچه چند نفر ایستاده بودند و به سوی ما نگاه میکردند. یکی شان پدر را به دیگری نشان داد و بسرعت دور شد. آن دیگری به سوی ما دوید و وقتی به پدر رسید یقۀ او را گرفت و بدون هیچ پرسش و جوابی، سیلی محکمی به گوش او زد! مادر جیع کشید! پدر هیچ نگفت! ناگهان پلیسها از همه طرف بیرون ریختند و مرد را دستگیر کردند. سر و صداها که بالا گرفت، چند نفر از باغ سبز بیرون آمدند و به سمتِ ما دویدند. در مدّت چند دقیقه کوچه شلوغ شد. پلیسها و خبرنگارها ما را دوره کردند. یکی از پلیسها به پدر گفت: «شما باید برای تنظیم پرونده و شکایت از این فرد با ما به پاسگاه پلیس بیایید! ما خودمان شاهد همه چیز بودیم!»
پدر با آرامش غیر منتظرهای پاسخ داد: «ولی من از کسی شکایت ندارم. رهایش کنید برود!»
پلیس با تعجب گفت: «ولی او به شما اهانت کرد. او جلویچشم همۀ ما، بدون دلیل به شما سیلی زد!»
پدر گفت: «عیبی ندارد. بگذارید برود؛ من شکایتی ندارم!»
و دست من و مادر را کشید و راهمان را به سوی درِ سبز باغ باز کرد. خبرنگارها و پلیسها همان طور حیرتزدهایستاده بودند. یکی از کسانی که از باغ خارج شده بود، خودش را به پدر رساند و گفت: «این مرد دفعۀ اولش نیست. چند روز است که در اینجا از این دیوانه بازیها در می آورد. پلیس هم می گوید تا کسی از او شکایت نکند، ما نمی توانیم کاری بکنیم. چرا از او شکایت نمیکنید؟»
پدر گفت: «این یک نقشه است. شما با قوانین اینجا آشنا نیستید. اینها می دانند که من مریض هستم. بهاین فرد پول دادهاند تا این کار را بکند و بعد بگویند از وقتی که آیت الله خمینی بهاینجا آمده، وضع امنیّت محل به هم ریخته است و دولت فرانسه نمی تواند بی امنی را تحمّل کند و زمینۀ اخراج ایشان را فراهم بکنند. اگر من شکایت بکنم، مطمئن باشید که فردا این موضوع در روزنامهها مطرح میشود و در پارلمان هم مطرح میکنند و می گویند به خاطر حضور آیت الله به یک فرانسوی اهانت شده است. شکایت من به ضرر ایشان تمام میشود. من شکایت نمیکنم!»
توی دل خودم به پدر آفرین گفتم و دست او را محکمتر از قبل در دست خودم فشردم.
برشی از کتاب روزی که مسیح را دیدم؛ ص ۲-۱۹
*بازنشر مطالب دیگر رسانهها در تفریحبار به منزله تأیید محتوای آن نیست و صرفا جهت آگاهی مخاطبان میباشد.
پایان خبر تفریحبار
آیا شما به دنبال کسب اطلاعات بیشتر در مورد "کشیشی که با همه کشیشها فرق داشت" هستید؟ با کلیک بر روی عمومی، ممکن است در این موضوع، مطالب مرتبط دیگری هم وجود داشته باشد. برای کشف آن ها، به دنبال دسته بندی های مرتبط بگردید. همچنین، ممکن است در این دسته بندی، سریال ها، فیلم ها، کتاب ها و مقالات مفیدی نیز برای شما قرار داشته باشند. بنابراین، همین حالا برای کشف دنیای جذاب و گسترده ی محتواهای مرتبط با "کشیشی که با همه کشیشها فرق داشت"، کلیک کنید.